خاطره ای از شهید باکـــــری
دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۳۷ ب.ظ
از تدارکات تلویزیون برایمان فرستاده بودند.
گذاشتیمش روی یخچال. یک پتو هم انداختیم رویش .
هر وقت می رفت ، تماشا میکردیم .
یک بار وسط روز برگشت .
وقتی دید گفت (( این چیه؟))
گفتم (( از تدارکات فرستاده اند ))
گفت (( بقیه هم دارند ؟))
گفتم (( خب نه !))
فرستادش رفت ؛
مثل کولر و رادیو ...
یک بار وسط روز برگشت .
وقتی دید گفت (( این چیه؟))
گفتم (( از تدارکات فرستاده اند ))
گفت (( بقیه هم دارند ؟))
گفتم (( خب نه !))
فرستادش رفت ؛
مثل کولر و رادیو ...
منبع: کتاب باکری انتشارات روایت فتح
۹۲/۰۹/۲۵